دنیای من ....


کاش که من رنگ آبی فیروزه ای بودم...

+9

الان که شروع کردم بنویسم یه بارون خوشکلی داره میباره و هوا نمناک شده خدا رو شکر که خنکی توی راهه اما بدیه شمال اینه که بارون که میاد همه

چی رطوبتی میشه و این توی شهریور خیلی حس میشه چون بخاری و شومینه روشن نیست که رطوبت رو خشک کنه اما من عاشق شمال

و خصوصا رشت عزیزم هستم یکجور دلگیری خاصی داره این شهر اما جاهای دیگه ی شمال اینجور نیست نمیخوام توهین کنم اما خوب آدمه دیگه هرجا به

 دنیا میاد به همونجا عادت میکنه بگذربم روزها دارن همینجور مسابقه ی دو میدن و چند روز دیگه ثبت نام دانشگاه شروع میشه این میشه آخرین ترم

قبل پایان نامه یکم نگرانم هنوز شروع نکردم ...اما خوب از اول مهر ماه باید استارت پایان نامه رو بزنم تا زمان دفاع که شهریوره سال دیگه اس آماده

باشم توی دوره ی لیسانس واقعا کم کاری کردم میدونم اما خوب دو شیفت کار و درس خوندن واقعا آسون نبود اما الان که با انگیزه تر شدم نسبت به تحصیل

 میخوام واقعا عالی باشم ترم گذشته معدل الف شدم بازم میگم اگه بیشتر میخوندم معدل 20 هم میشدم حیف حالا ایشالا این ترم :) حتی توی فکر شرکت توی

 آزمون دکترا هم هستم تا اینجا که اومدم تا آخرش میرم قضیه ی ازدواج من و مستر با وجود مشکلات ساختمون حالا حالا ها میسر نیست با توجه به اینکه

 مستر هنوز سر یک کار ثابت نرفته و درامد خاصی نداره دیروز بهم گفت بریم عسلویه :| میگم آخه این چه حرفیه من اونجا میمیرم من اینجا کار دارم

 خانواده دانشگاه چطور ول کنم تبدیل شم اونجا به یه موجود افسرده من اگه تحرک نداشته باشم دیوونه میشم :( خلاصه یکم اوقاتمون تلخ شد یکی اون

گفت یکی من گفتم و بحثمون اوج گرفت منم از اونجایی که عصبی میشم آخرین جمله ام رو سه بار میگم بهش گفتم خیلی بی معرفتی سه بار آخرشم گریه ام

 گرفت و قطع کردم لعنت به گریه گاهی فکر میکنم چرا باهاش موندم این همه سال بعدشم میگم خوب عاشقیه دیگه اسون که نیست اما آخه دیگه خسته شدم

 احساسم میگه الان که 24 سالمه یکم بالغ تر شدم اون زمان کوچولو تر بودم کورکورانه تر تصمیم میگرفتم شاید اگه سال اول دوستیمون بحث عسلویه

میشد میرفتم اما الان نه من برم اونجا بچه دار بشم و بچه داری کنم این از اهداف من نیست خصوصا حالا با این شرایط روحی و فشار های عصبی و

کاری....راستی این هفته رفتم پرورشگاه و درس دادم 9 تا بچه بودن الهی بمیرم که نمیتونستن موس رو توی دست کوچولوشون بگیرن من عاشق پسر

 بچه هام ^___^ بهشون نحوه ی ساخت پوشه و عوض کردن تصویر رو یاد دادم چقدر ذوق کردن اما گفتن خانم اجازه نمیدونیم کجا کلیک راست رو بزنیم

 کجا چپ رو اما گفتم دفعه ی دیگه جزوه میگم این جلسه خودشون دوست نداشتن بنویسن منم همیشه از جزوه نوشتن بدم میومد میخوام تایپ کنم 10 تا

پرینت بگیرم بدم بهشون راستی اونجا فقط دو تا کامپیوتر بود که یکیش فقط کار میکرد مستر قراره یکشنبه بیاد و کامپیوتر رو تعمیر کنه که بچه ها بتونن کار

 کنن باهاشون آخه همه دعوا میگیرن خانم ما اول بیابم دلم ریش میشه واقعا واسشون :( منم که میگم عزیزای دلم همه باهم یکی یکی به نوبت میایم قول

میدم نوبت همه بشه کلی عکس پیش زمینه برده بودم که عکسای تکراری ویندوز نباشه بعد یه عکس موتور بود که پسرا سرش دعوا داشتن من موتور

 رو میخوام من ...من ...گفتم همه میتونین داشته باشینش خخخخخ آخرش ابوالفضل گفت خانم اجازه شما خیلی از خانم قبلی بهترین حوصله مون سر نمیره یه

حس خوبی داد بهم :) میگما همش راجع به پسر بچه ها گفتم مستر میگه تو خیلی پسر دوستی اما دست خودم نیست دختر بچه هم

بود اونا رو هم دوست داشتم اما خوب دلم قنج میرفت واسه پسرا خصوصا وقتی آرین اومد سریع پوشه ساخت و مسلط گفتم آرین

 تو بلد بودی با کامپیوتر بسازیا گفت نه خانم تا حالا توی عمرم هم نداشتم چقدر دلم شکست عزیز دلم :( خدا جون ممنون که بهم

 این فرصت رو دادی میدونی که یکی از آرزو های بزرگم داشتن یه خیریه اس کمک کن که به اونجا برسم

 خدای عزیزم مشکلات همه رو حل کن دل جوونا رو شاد کن مرسی که همیشه هوا مونو داری و داشتی همه جا من به جز تو هیچ کسی رو ندارم چقدر

حرف زدم ببخشید :)

روزتون خوب و آروم اینجا بارون اوج گرفته ^_____^

لی لی پوت ۰
مهسا ر ب
ی بار با دوستم رفتیم پیش بچه های سرطانی و براشون کتاب قصه بردیم، خیلی غم انگیز بود بزور اشکامو نگه داشتم که فکر نکنن ترحمه
با اینکه حس خوبیه آدم بتونه به یکی کمک کنه اما دل آدم آتیش می گیره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان