دنیای من ....


کاش که من رنگ آبی فیروزه ای بودم...

سال نو مبارک...

نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن نمیدونم چی باید بنویسم اما این پستم رو بدون رمز می زارم سال نو رو به همه ی دوستای خوبم که همیشه همراهم بودن تبریک می گم واستون بهترین آرزوها رو دارم الهی که به هرچی میخواین برسین^___^  نمیدونم چم شده هر چی روزا می گذرن بیشتر به گذشته فکر میکنم به روزای خوب به روزایی که هیچ دغدغه ای نبود به حیاط خونه ی مادربزرگم که فوت شد فکر میکنم به جمع سه نفره ی کودکیم من آیلین عرفان که به سه تفنگدار معروف بودیم به اسکمو خریدنای یواشکی مهمون من :) به کشیک دادن دم در واسه اینکه عرفان بره خوراکی ها رو بخره و بیاره تا خونه و ما تند تند اسکمو رو پشت حیاط کنار منبع آب گاز بزنیم دلم واقعا گذشته ام رو میخواد این روزا خیلی خسته ام خیلی خسته ی فکری بین موندن و نموندن رفتن...همه چیز واسم سردرگمه خیلی دلم مسافرت میخواد از اون مسافرتای اونور آبی :)) الانم که دارم این پست رو میزارم سرکارم و کلافه ام و سردردم عود کرده :( چرا هر چی بزرگ تر میشیم زندگی سخت تر میشه چرا اینقدر زود بزرگ شدیم چرا اون دوره که همه صاف وساده بودن باهم دیگه تموم شده همه میخوان سر همدیگه رو ببرن زیر آب ...زیر آبی میرن زیر پاتو خالی میکنن خیلی گفتنی ها زیاده ...نمیدونم از کجا بگم امسال که ما عید نداشتیم به خاطر فوت عزیزجون کلا امسال شبیه عید نبود برام :) دلگیرم و کلافه و خسته...نمی دونم چجوری توصیف کنم توی یه برزخ موندم نمیدونم بگم روزا بگذره یا اینکه به گذشته برگرده که مورد دوم کلا امکان پذیر نیست ذهنم خیلی شلوغه دارم از بغض منفجر میشم حالم خیلی خیلی بده....روحیه ام رو باختم کاش هیچ وفت بزرگ نمی شدم....کاش واسه همیشه توی کودکی میموندم :( خدایا میشه یکم نگاهم کنی...خسته ام خسته...

دوستان نمیدونم که دوباره کی میشه که بنویسم اما واقعا روحیه ی نوشتن رو ندارم

اما تا جایی که بتونم میخونمتون دوستون دارم

میشه واسم دعا کنین حالم اصلا خوب نیست...

لی لی پوت ۳ نظر ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان