دنیای من ....


کاش که من رنگ آبی فیروزه ای بودم...

اتفاق های خوب و بد با هم افتادن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
لی لی پوت

مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد...

سلام الان که دارم مینویسم خیلی دلگیرم گاهی فکر میکنم بعضی آدم ها آدم رو تنها تر میکنن به خودم میگم من مگه چند سال پیش که

 مستر نبود چجوری بودم؟! گاهی همه چی سخت پیچیده میشه واسم نمیدونم از کجا بگم اما ممکنه یکم نوشته ام در هم بر هم باشه این

روزا خودم رو با مقاله و فیلم دیدن سرگرم میکنم که فکرم زیاد فکر مستر نباشه اما مگه میشه اصلا حواسم نیست خیلی کم با هم در

ارتباطیم و این داره من رو کلافه میکنه من واسم جای سواله این مردا دلشون تنگ نمیشه از صبح تا حالا خیلی جلوی خودم رو گرفتم که

 زنگ نزنم حتی چند مین دیگه میخوام برم حموم از وقتی از سر کار برگشتم کلافه ام از ساعت 4 تا 6 که مثل یک خرس خوابیدم که با

صدای خواهرم بیدار شدم که میگفت کسایی که بیشتر از 10 ساعت بخوابن افسردگی دارن پاشو :| :| یعنی از دست این وروجک بیدار که

 شدم رفتم سر و صورتم رو شستم و گوشیو نگاه کردم انگار نه انگار نه زنگی نه چیزی ....درد داره این بی توجهی گاهی فکر میکنم اگه

توی زندگی ادامه دار بشه چی کنم نمیدونم اما من واقعا به محبت مستر نیاز دارم اما متاسفانه اینقدر کله شقم که بیان نمیکنم و اون فکر

میکنه حال من خیلی خوبه :) بعد بیدار شدنم و نا امید بودنم یکم فیلم دیدم یکم که چه عرض کنم تا الان داشتم فیلم میدیدم و دیگه باید برم

حموم امروز تولد مامان بود اما به دلیل فوت یکی از اقوام هیچ کاری نشد کنم و تولد موکول شد به بعد :( الهی واسش بمیرم بهش گفتم که

 کادوتو بریم بخریم دیگه میخواستم واسش کفش طبی بگیرم چون به کفش طبی نیاز داره همش میگفت نه تو بوسم کردی همین کافیه میگم

 مادر من کوچیک که بودم همیشه میگفتی رفتی سر کار کادو بگیر الان که میرم یه حقوق بخور و نمیر هم که دارم میگه نه نگه دار تو قسط

 میدی هیچ رفیقی بالاتر از مامان نیست واقعا نیست خلاصه کلی اصرار کردم و قرار شد فردا با هم بریم چرم یاس و کفش انتخاب کنیم گفتم

 اگه نیای خودم میرم میخرم و اونوقت سایزش اشتباه میشه ها دیگه اینقدر روی مغز مامان رفتم تا راضی شد آها فردا قراره با مامان و

 دوستش بریم فروشنده رو هم ببینیم مامان میگه من نمیدونم تو با این سنت چرا با من و دوستای من قاطی میشی دلت جوون نیست میگم

مگه تو پیری مامان دلت از من هم جوون تره قربونت برم :) کاش خدا از عمر من کم کنه به مامان بده من میپرستمش فرشته ی زندگی منه

 همه جا هوام رو داشته و داره خلاصه این بود از جریانات امروز این ماه صبحی ام باشگاه بدن سازی نوشتم که نرفتم اوفففف از ورزش

های تک نفره بیزارم مربیش هم که ماست یود نمیرم دیگه ورزش باید آدم انگیزه بگیره از مربی میریم که شاد شیم نه افسرده تر که :|شاید

 برم یوگا یکی نزدیک محل کارم هست قبلا 3 ترم رفتم خیلی دوست داشتم حتی تپل شده بودم ^___^ به ماریا همکارم گفتم من و ماریا هم

 شیفتیم و اگه بشه که قبل کارمون بشه بریم عالیه کلی آرامش میگیریم و با انرژی میریم سر کار اونم کاری که همه شکایت دارن هعییی

 چقدر حرف میخوریم از مردم ما و هیچی نمیگیم خدا جون چندین بار توی محل کار دلم شکسته حواست هست خیلی هم شکست اما از

اونجایی که همیشه حق با مشترکه هیچی نگفتم و واسه اون آدما دعای عاقل بودن کردم چقدر ذهنم پراکنده اس ببخشید واسمون دعا کنین

 زندگی من و مستر روی روال نیست این روزا توی تنهاییم غرقم.....خدایا کمکم کن :)

لی لی پوت ۶ نظر ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان