دنیای من ....


کاش که من رنگ آبی فیروزه ای بودم...

+7

سلام نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن از بد شدن حال مستر و بردن به بیمارستان تا عوض شدن شیفت کاری من و جدا شدن از صمیمی

ترین دوستم همکارم کسی که مثل خواهرم بود ...راستی واقعا راسته که میگن آدمی نباید به کسی وابسته باشه چند وقت پیش داشتم به

مستر میگفتم اگه به عقب برمیگشتم چقدر همه چیز فرق داشت اگه فقط 10 سال به عقب برمیگشتم به روزهای قشنگ کودکی اون وقت ها

چقدر عجله داشتم که بزرگ شم و حالا توی بدترین دوره ی زندگی گیر کردم نمیدونم چرا اینقدر تنهایی و خلوت خودم رو دوست دارم یه

 جورایی از همه بریدم و کشیدم کنار همش دوست دارم تنها باشم....چقدر این خلوت دوست داشتنیه امروز آخرین روز شنای آموزشی و

آخرین روز بودن با همکارم بهناز بود چقدر دلم واسش تنگ میشه دو تا شیفت کاملا جدا اصن همدیگرو نمی بینیم و این واقعا روی اعصابه

که اون زنیکه ی عوضی هرزه نذاشت که ما شیفت هامون با هم یکی شه راستی که آدم ها به اندازه ی عقده هاشون دیگران رو آزار میدن

 ....راستش کلی برنامه داشتیم میخواستیم کلی کلاس ثبت نام کنیم اما حالا دیگه نمیشه اصلا :( امروز توی استخر قسمت رختکن یه بچه لج

 کرده بود و جیغ میزد اصلا ساکت نمیشد چقدر اون لحظه عصبی شده بودم مستر که میگه زود باید بچه دار بشیم من واقعا اعصاب بچه ندارم

 این رو امروز به وضوح حس کردم وقتی جیغ میزنه روانیم میکنه من عاشق سکوتم بچه ها رو دوست دارم اما بچه های ساکت و آروم

میگه مامان بابای من پیرن و آرزو دارن :| اونوقت من خودم بچه ام چجوری اینقدر زود مادر شم همیشه بهش میگم حداقل 5 سال بعد

ازدواج ...خدا رو شکر که حال مستر خوب شد اون شب بدترین شب زندگی من بود چقدر اشک ریختم تا 12 و نیم پیشت بودم تا اون عمل رو

 انجام دادی و من و فززاد گرفتیمت و آوردیمت توی ماشین به خاطر اثر ترامادول ذره ای از حرف هامون رو یادت نبود الهی بمیرم واست

 چقدر دارد کشیدی....آدم یه وقت هایی توی عشق واقعا حس میکنه طرف مقابل جون خودشه...و من اون شب اینو به وضوح فهمیدم اون

شب با همه ی وجود خدا رو صدا زدم که تو خوب باشی و بیماریت حاد نشده باشه من از صمیم قلبم اینو خواستم و خدا شنید خدا رو هزاران

 مرتبه شکر ...چند روز دیگه قراره برم معلولین پیش بچه ها تا نذرم رو ادا کنم الان که شیفت کاریم عوض شده میتونم هم به پرورشگاه

برسم و به بچه ها کامپیوتر یاد بدم و هم میتونم بیشتر برم معلولین الهی شکرت حس مفید بودن خیلی خوبه خدایا بهم اونقدر قدرت بده که

بتونم روزی یه خیریه داشته باشم به مستر هم گفتم ^____^اونم گفت خانم اگه به اون قدرت مالی برسیم حتما چرا که نه راستش میخوام

یه جوری به مامان اینا بفهمونم که از عروسی گرفتن متنفرم کاش اینو درک کنن از شلوغ کاری بیزارم دلم میخواد لباس عروس بپوشم اما

یه جشن ساده و تموم چرا الکی خرج بتراشیم بدیم به خیریه بهتره :) هر جوری جشن بگیریم مردم یه حرفی میزنن مامان میگه پس حرف

فامیل و مردم چی میشه منم میگم ما واسه مردم زندگی نمیکنیم مادر...چقدر حرف زدم امروز...از این به بعد بیشتر مینویسم اینجا دفتر

خاطرات زندگی منه الهی شکر به خاطر سلامتی امیدوارم همیشه عزیزانتون سلامت باشن....خداجون میشه وصال من و مستر رو نزدیک

کنی و مشکل مالی مستر حل بشه....گره ی کاراش باز بشه مرسی که هستی همیشه خدای عزیز....



لی لی پوت ۱ نظر ۰

+6

خوب سلام به همه اومدم که دوباره تایپ کنم و خالی شم امروز یه روز بارونی و دلگیره همینجور داره بارون میباره :( هوای شمال هم که پر از

 رطوبته و امروز صبح که داشتم مقنعه ام رو که دیشب شستم سرم میکردم چنان نمی داشت که حالم رو بهم زد و مجبور شدم یکی دیگه بزارم

 دیروز روز خوبی بود رفتیم با دختر داییم که از سوئد اومده دریا و کلی خندیدیم بعد این همه ناراحتی واقعا روحیه ام عوض شد راستی با مامان

 مستر هم حرف زدم حس میکردم خیلی سخته کلا خیلی واسم سخته تسلیت گفتن بعدش اینکه من و مامان مستر زیاد حرف مشترک نداریم

نمیدونستم چی بگم اما همینجور حرف اومد از تسلیت شروع شد تا رسیدیم به سلامتی و اینجور حرفا که 15 تا 20 دقیقه شد که آخر هم گفتم

مادر وقتتون رو نمیگیرم برید استراحت کنین که اونم گفت ببخش سرتو درد آوردم دخترم گفتم نه خواهش میکنم و اینا که خداحافظی کردیم و

گوشی و داد به مستر گفت خوب درد و دل میکنینا منم که هویج :))) کلی بهش خندیدم گفتم عیب بود باید تسلیت میگفتم خوب :) هیچی این بود

 داستان تسلیت پنج شنیه رفتم کلاس شنا ثبت نام کردم میخوام حرفه ای یاد بگیرم دیگه خسته شدم اینقدر توی استخر قسمت کم عمق میرم یا

نمیتونم توی قسمت عمیق بمونم و یکسره شنا میکنم از ترس تا برسم به کم عمق کلا از عمق آب میترسم چون سابقه ی غرق شدن داشتم

همش اون صحنه واسم تداعی میشه خیلی بده :( دیروز هم فقط روی یه وسیله ی لاکی توی دریا نشستم توی طرح که موج میخورد چشمامو

میبستم حس عجیبی بود رها شدن...راحتی ....بعدش هم که اومدیم بیرون از طذح و رفتیم سمت انزلی و کوکو و نون خوردیم و برگشتیم خونه

حس خوبی بود دیروز :)  امروز طی یک حرکت با همه ی شبکه های اجتماعی خداحافظی کردم دلم واسه خود قدیمیم تنگ شده باید برم رمان

م.مودب پور رو بخرم دلم واسه کتاب و رمان تنگ شده همش توی این کانال ها میچرخم دستام درد میکنه از بس گوشی به دستم نوشتم خداحافظ

 دنیای مجازی ....همین وبلاگ واسم پناهگاه خوبیه تا حرفامو بگم و به زندگی به دور از تنش داشته باشم از دنیای مجازی و تلگرام و

اینستاگرام خسته ام....مستر هم خوشحال شد هرچند که من همه چی رو باهاش در میون میذارم اما خوب اینجوری حس کردم اونم آرامش گرفت

الهی قربونش برم سرما خورده بود امروز :(


واسمون دعا کنین :)

لی لی پوت ۲ نظر ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان